خاست غوغائی و زیبا پسری آمد و رفت


شهر برهم زده تاراج گری آمد و رفت

تیغ بر کف عرق از چهره فشان خلق کشان


شعلهٔ آتش رخشان شرری آمد و رفت

طایر غمزهٔ او را طلبیدم به نیاز


ناز تا یافت خبر تیز پری آمد و رفت

مدعی منع سخن کرد ولیکن به نظر


در میان من و آن مه خبری آمد و رفت

وقت را وسعت آمد شد اسرار نبود


آن قدر بود که پیک نظری آمد و رفت

قدمی رنجه نگردید ز مصر دل او


به دیار دل ما نامه بری آمد و رفت

محتشم سیر نچیدم گل رسوائی او


کاشنایان به سرم پرده دری آمد و رفت